Thursday 29 November 2007

در جدال با ٣

3در جدال با

فریاد کشید: حسابتان را جمع کنید. من دیگر زیربار ننگ بردگی نخواهم رفت. من تصمیم نهایی را گرفتم. یا من در این بیابان برهوت طعمه وحوش می شوم یا آزادی تاریخی خود را بدست می آورم
آنگاه پای راست جلوش را بالا برد و نعره ای کشید: یا مرگ یا آزادی. دیدم هوا خیلی پس است . خواستم که با واژه های شیرین و دلنشین خر سیاه را آرام کنم و شیطان را از او پیاده کنم، دیدم که اصلاّ گوش نحسش بدهکار نیست. با عزمی استوار و راسخ تصمیم جهانشمولش را گرفته است.
کمی صبر کردم و بعد بآرامی و ملایمت گفتم: الآن می فهمم که چطوری شیطان شما را گول می زند و خر خودش می کند. و شما تغییر هویت می دهید. از شغل شریف خر_ آدم بودن به خر شیطان مبدل می شوید. و آنوقت روزگار ما را سیاه می کنید
خر سیاه نگذاشت که حرفم تمام شود، گفت: آخر ای نوع بشر، کارهای ضد خری شما ها حساب و کتاب ندارد. هر جا و هر جور که دلتان بخواهد از نام شریف و مبارک ما خران، به خاطر منافع شومتان استفاده می کنید. شما ها نه تنها بر علیه نسل زحمتکش خران بلکه بر علیه بقیه انواع توطعه می چینید. مثلا در مکتب شما نوع بشر، خانه بدوش به کسی گفته می شود که یا خانه ندارد و یا فقیر است و دایما در حال کوچ است. آیا به این فکر کردید که این حرف شما نسل حلزون ها را آزرده خاطر می سازد
از بقیه انواع که بگذریم، و برگردیم سر اصل مطلب خودمان.همانطور که گفتم، شما از نام ما بسته به نوع منافعتان هر جوری که دلتان می خواهد استفاده می کنید. برای مثال یادآوری می کنم؛ خر شیطان، خروار، خرگوش، خرپول، خربزه، خرپشته، خرچنگ، خرپا، خرسنگ، خربط، خردل، خرگاه، خرمهره. حتی کار را بجایی رساندید که ناموس ما را به بازیچه گرفتید و اون عزامانده تان را به ما.......................ادامه دارد

Sunday 25 November 2007

در جدال ٢

در جدال ٢
.......ادامه.....

من تا یاد دارم و تا آنجا که می دانم، ما نسل خران از موقعی که کشتی نوح به خشکی نشست، برای شما آدمها کار کردیم. تا آنجایی که توانستیم موجب آسایش ، راحتی و پیشرفت شما شدیم. ما نسل زحمتکش خران حتی یک لحظه چه در خوشی و چه در نا خوشی و چه در زمستان و در تابستان از خدمت به نوع بشر فروگذار نکردیم. آنوقتکه همین ما می خواهیم دیگر زیر بار سمبه پر زور شما نوع یشر نرویم اسمش را می گذارید حق نشناسی ؟ اسمش را می گذارید نمک نشناسی؟ جل الخالق!
تازه مگر ما نسل خران چه تفاوتی با شما نوع ابوالبشر داریم ؟ والا اگر راستش را بخواهید شما خیلی ارتجاعی تر از ما هستید. عرضم به حضور شما، همانموقع هم که حضرت نوح به دستور پروردگار، بعد از سیل بنیان کن ولی کذایی ، یک جفت از همه انواع جمع کرد و بساحل نجات رسانید، هیچ چنین هدفی نداشت که ما نسل خران باید گردمان زیر کار پوست بیندازد و هر روز از دست شما کتک نوش جان کنیم. تا جان داریم برایتان کار کنیم. تازه در آخر دوقورت و نیم شما باقی باشد. آخر چی بگم، ای بی انصافها.
این حرفها را که شنیدم، دیدم عنقریب است که این خر سیاه کل نوع بشر را به دادگاه تاریخ یکشاند. قدم جلو گذاشتم و گفتم: ای خر سیاه؛ این حرفها را که می زنی، همه اش مثل این است که شکر خورد می کنی. بنیاد همزیستی ما و شما تا بوده و نبوده، براین اساس بوده که یونجه و جو و علف از ما و کار و کوشش از شما.این جمله آخری کفر خر سیاه را بالا آورد فریاد کشید:.................ادامه دارد.

Monday 19 November 2007

در جدال با

در جدال با خر سیاه ١
روزی از روزها سر در گریبان فرو برده بودم و در تفکرات تنهایی خود غوطه ور بودم. در بیابانی برهوت قدم بر می داشتم که ناگهان صدای پرمه ای مرا بخود آورد و توجه ام را جلب کرد. وقتی سرم را بطرف صدا برگرداندم، خری سیاه را دیدم که مشغول خوردن خار و علف بود
وقتی به او نزدیک شدم دمش را تکان داد و پرمه ای دوباره کرد و از من پرسید: ای نوع بشر؛ نکند خدای نخواسته می خواهی آزادی مرا از من بگیری و افسار بر گردنم زنی و دوباره از من بیگاری بکشی؟ من حتی حاضرم در این بیابان برهوت طعمه وحوش شوم ولی دوباره گرفتار نوع بشر نشوم. شما اگر دقت کنید، هنوز که هنوز است، بعد از مدت ها که آزادی نسبی ام را بدست آوردم، هنوز زخم بیگاری گرده ام بخوبی بهبود نیافته است. و من همین الآن ازاین فاصله به شما هشدار می دهم که اگر چنانچه قصد شومی در سر داشته باشید، و احیانا دست به حرکتی بزنید، هر چه پیش آید؛ مسـولیتش چه مستقیم و چه غیر مستقیم به عهده خود شما خواهد بود. آخر شما چه نوع جانوری هستید که نمی گذارید یک لقمه خوش از گلوی ما خرها پایین برود
اینجا که رسید، توی حرفش دویدم و به او گفتم : خر سیاه ! چرا ناشکری می کنی، این هم عوض حقشناسی است. هیچ می دانی که اگر ما نباشیم نسل شریف شما را وحوش در مدت یک زمستان از بین خواهند برد. تازه با خار و علف که نمی شود شکم را سیر کرد. شما جانم باید جو و یونجه بخورید
خر سیاه این جمله را که شنید، کمی آشفته شد. ولی دوباره دندان روی جگر گذاشت و نیم نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت: ای نوع بشر، اگر شماها این زبان توجیه را نداشتید اصلا معلوم نبود چه بر سرتان می آمد. حقشناسی، کدام حقشناسی؟
...........ادامه دارد ...

Tuesday 6 November 2007

آیا بر ایران همان خواهد رفت که بر شتر رفت؟

کلیله و دمنه از کتابهای قدیمی است که داستانهای آموزنده دارد. در دیباچه این کتاب آمده است
این مجموع تا زبان پارسی میان مردمان متداولست بهیچ تاویل مهجور نگردد.
اینجانب داستان زیر را کمی کوتاه و کمی هم به زبان امروز نوشتم

آورده اند که زاغی و گرگی و شگالی در خدمت شیری بودند ومسکن ایشان نزدیک گذرگاهی بزرگ بود. اشتر بازرگانی در آن حوالی بماند بطلب چراخور در بیشه آمد. چون نزدیک شیر رسید از تواضع و خدمت چاره ندید شیر او را استمالت نمود و از حال او استکشافی کرد و پرسید: عزیمت در مقام حرکت چیست؟ جواب داد که: آنچه ملک فرماید. شیر گفت: اگر رغبت نمایی در صحبت من مرفه و ایمن بباش. اشتر شاد شد و در آن بیشه بماند. مدتی بر آن گذشت. روزی شیر در طلب شکاری می گشت پیلی مست با او دو چهار شد و میان ایشان جنگ عظیم در گرفت. شیر مجروح شد و روزها از شکار بماند. گرگ و زاغ و شگال بی برگ (غذا) می بودند. شیر اثر ان بدید و گفت: بروید و بگردید و اگر حیوانی دیدید من را خبر کنید تا شکار کنم
و همه غذایی بخوریم. زاغ و شگال و گرگ به گوشه ای رفتند و با یکدیگر گفتند: بودن این اشتر در میان ما چه فایده؟ نه میان او و ما الفتی است و نه نفعی برای ما دارد. و گفتند که شیر را بر آن داریم تا او را بشکند و همه به نوایی برسیم. شگال گفت: شیر راضی نشود ، چون شیر به او امان داده است. زاغ گفت آن با من. و پیش شیر رفت و ایستاد. شیر پرسید: چیزی پیدا کردید؟ زاغ گفت آنقدر گزسنه ماندیم که دیگر چشمها یمان کار نمی کند. ولی چیز دیگری است و اگر ملک اجازه دهد همه به نعمتی رسیم. شیر گفت بگو. زاغ گفت این اشتر در میان ما اجنبی است و بودن او در اینجا هیچ فایده ای برای ملک ندارد. شیر در خشم شد و گفت: این اشارت از وفا و حریت دور است و با کرم ومروت نزدیکی و مناسبت ندارد. اشتر را امان داده ام، به چه تاویل جفا جایز شمرم؟ زاغ گفت : این را می دانم ولی حکما گویند که یک نفس را فدای اهل بیتی باید کرد و اهل بیتی را فدای قبیله ای و قبیله ای را فدای اهل شهری و اهل شهری را فدای ذات ملک اگر در خطری باشد. شیر رام شد.
زاغ پیش گرگ و شگال بر گشت و گفت شیر کمی تندی کرد ولی رام شد. اکنون تدبیر ان است که پیش اشتر رویم و رنجی را که به شیر رفته به او باز گوییم. و همگی پیش شیر رویم و زحمات او قدردانی کنیم و بگوییم که در سایۀ دولت و سامه حشمت این ملک روزگار خرم گذرانده ایم. و اکنون که او را رنج افتاده است واگر به همه نوع خود را عرضه نکنیم به کفران نعمت منسوب شویم. و به نزدیک اهل مروت بی قدر وقیمت گردیم
به پیش شیر رویم و هر یک از ما گوید: امروز چاشت ملک از من سازد. و دیگران آن را رد کنند و عذری نهند. و این ابراز دوستی ما را زیانی ندارد
این مساۀل را با اشتر گردن دراز در میان و او در تنگنا گذاشتند. به پیش شیر رفتند و زاغ گفت: راحتی ما به سلامتی ملک متعلق است. اکنون ضرورتی پیش آمده و ملک از گوشت من سد رمق کند. دیگران گفتند: در خوردن تو چه فایده و از گوشت تو چه سیری؟! شگال گفت مرا بخور. جواب دادند که گوشت تو بویناک و زیان آور است. طعمه ملک را نشاید. گرگ هم بر این منوال سخنی گفت. دیگران گفتند که گوشت تو خناق اورد و قایم مقام زهر هلاهل باشد
اشتر این دم چون شکر بخورد و ملاطفتی نمود، همگان یک سخن شدند و گفتند: راست می گویی و یکبارگی در وی افتادند و او را پاره پاره کردند