از حمید مصدق
افسوس می خورم
وقتی که خواهرم
در این دروغزار پر از کرکس،
فکر پرنده ای است؛
فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است
گفتی سکوت خواهر من بدری
چون اهتزاز روح بیابان بود
دیدم که خواهرم
در انزوای خلوت شبهای خود گریست
دستش زلال اشک روانش را
پنهان سترد و
وقتی که خواهرم
در این دروغزار پر از کرکس،
فکر پرنده ای است؛
فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است
گفتی سکوت خواهر من بدری
چون اهتزاز روح بیابان بود
دیدم که خواهرم
در انزوای خلوت شبهای خود گریست
دستش زلال اشک روانش را
پنهان سترد و
ـ ساکت زیست
No comments:
Post a Comment