شب چله یا یلدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در روزگاران بسیار دور ظلمت و تاریکی همه جا را پوشانده بود. نه زمان پیدا بود نه مکان آشکار . تاریکی همه زیبایی ها را گرفته بود.
سر زمینی بود که فراوان برکه و مرغزار داشت. نسیم این سرزمین بوی بهشت را معطر می کرد و چهره آن روی فلک را منور می گردانید.
در شبی که از قیر سیاه تر و از کهکشان طولانی تر بود ناگهان نوری درخشید و سیاهی شب به روشنایی روز مرداد ماه مبدل شد . دختری ظاهر شد زیبا اندام چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه ی چاه می زد و سایه ی زلفش دود از خرمن ماه بر می آورد.
نام آن دختر یلدا و نام آن نور ظلمت ستیز خورشید شد.
از آن پس به پاس میلاد خورشید این شاه سیارگان، ایرانیان پاک نژاد در این شب شعر می خوانند، افسانه می گویند و به می گساری می پردازند. این شب را خجسته و گرامی می دارند.
و به حق شاعر طبیعت و والا مقام منوچهری دامغانی چه بجا و خوش گفته است:
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان ...........
No comments:
Post a Comment