Friday 10 April 2009

جماعت بوزینگان

آورده اند که جماعتی از بوزینگان در کوهی بودند. چون شاه سیارگان به افق مغرب خرامید و جمال جهان آرای را بنقاب ظلام بپوشانید، سپاه زنگ بغیبت او بر لشکر روم چیره گشت و شبی چون کار عاصی روز محشر در آمد. باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده ، بر بوزینگان شبیخون آورد. بیچارگان از سرما رنجور شدند. پناهی می جستند، ناگاه یراعه ای دیدند در طرفی افکنده ، گمان بردند آتش است. هیرم بر ان نهادند و می دمیدند
برابر ایشان مرغی بود بر درخت بانگ می کرد که: آن آتش نیست. البته به او التفات نمی نمودند. در این میان مردی آنجا رسید، مرغ را گفت: رنج مبر که بگفتار تو یار نباشد و تو رنجور گردی و در تقویم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنان ست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرو آمد تا بوزینگان را حدیث یراعه را بهتر معلوم کند، بگرفتند سرش جدا کردند

یراعه : کرم شب تاب

No comments: