Thursday 30 September 2010

نه آب اش دادم.....

نه آب اش دادم
نه دعایی خواندم
خنجر به گلوی اش نهادم
و در احتضاری طولانی
اورا کشتم.
به او گفتم :
"به زبان دشمن سخن می گویی !"
و او را کشتم!
به زبان دشمن سخن می گفت
اگر چه نگاهش دوستانه بود
و همین مرا به کشتن او واداشت..../
این شعر از زنده یاد شاملو است. بگذریم از اینکه او در چه رابطه ای این شعر را سروده است ولی میتوان به کسانی اشاره کرد که نام ایرانی دارند و در کنار سفره ی بیگانه نشستند و ای کاش به همینجا ختم میشد ولی با استخدام در بنگا ه های سخن پراکنی سخنان ضد ایرانی را رله و برجسته می کنند.
اما بر گردیم به این شعر زیبا ولی خشن. شاملو ایران را از تمام جهات از کف دستش بهتر می شناخت. وقتی بخواهند گوسفند را قربانی کنند ، ابتدا به چشمش سرمه و وسمه می کشند و بعد آبش می دهند و در پایان یک تکه نبات در دهان حیوان می چرخانند و آنگاه نوبت سر بریدن می رسد. گویا شاملو در هنگام سرودن این شعر به این مراسم اندیشیده است.

No comments: