Sunday 6 January 2008

در جدال با...٧


دنباله
من هم کمی خسته شده بودم. تاکتیک را عوض کردم. گفتم ای خر سیاه من می روم و یکی دو ساعت دیگه بر می گردم. کمی استراحت کن و هنگامیکه برگشتم با هم مذاکره می کنیم، شاید به نتیجه ای رسیدیم.
همینجوری که از خر سیاه دور می شدم وحشت قیام خران مرا به فکر فرو برد. دودل بودم که چه کار کنم؟ آیا بروم و به اداره نظمیه خبر بدهم و بیایند و با چوب و چماق دمار از روزگار این خر سیاه در بیارند و یا نه، بروم با زبان شیرین دیپلماسی او را به راه راست هدایت کنم. می بایست تا قضیه بیخ پیدا نکرده یه جوری حلش می کردم
در آخر به این سیاست معتقد شدم که اول سعی کنم بدون سرکوب و خونریزی به مسآله فیصله بدم. و بعد از آن اگر پیروز نشدم آن وقت به زور چماق متوسل شوم. ودر نهایت به این نتیجه رسیدم که نگذارم افکار این خرسیاه به دیگر خر ها برسد ، که اگر برسد آنوقت خر بیار و باقالی بار کن!
بر من مبرهن بود که اگر این ایدیولوژی و طرز تفکر شیوع پیدا کند و جهانی و اینترنشنال شود، آنوقت خواب از چشم همه آدم های محترم خواهد ربود. و همین نجیب ذادگان دچار اختلال روانی می شوند اگر بشنوند که این خر سیاه می خواهد صف همیشه مجزای خران و نوع بشر را بهم بزند
به خود که آمدم دیدم وقت آن است که بر گردم و با خر سیاه چند کلمه ای رد و بدل کنم. با خود عهد کردم که هر چیزی پیش آمد نباید از کوره در بروم. تا آنجاییکه ممکن است دندان روی جگر بگذارم
خلاصه، آمدم و آمدم تا به خرسیاه نزدیک شدم. چشمهاییم داشت از حدقه بیرون می زد......ادامه دارد

No comments: