Monday 18 February 2008

در راه نصف جهان



چندی پیش قصد دیدار ایران زمین کردم. در ایران مسیرم از تهران شروع می شد و از طریق همدان و اصفهان، دوباره به تهران ختم می شد. از تهران تا همدان تا چشمت می دید برف بود و برف. سفید بود و سفید. گویی ایران زمین لباس عروسی به تن داشت و ننه سرما بر او رشک می برد.
در راه تهران به همدان مسافر بغل دستی من زیاد صفا نداد اما در مسیر همدان به اصفهان، با مسافر بغل دستی ام کلی صفا کردیم. آنورتر دو تا دختر خانم بسیار مهربان هم بودند که صفا و مهر و محبت زنان ایرانی را زیور خود کرده بودند. این سه جوان دانشجوی دانشگاه بوعلی بودند؛ یکی در رشته ریاضی و آن دو دیگر در رشته حقوق و گرافیک تحصیل می کردند. این جوان ریاضی خوان بسیار با نشاط، خوش سیما، بذله گو و بغایت تیز هوش بود. از هر دری سخن گفتیم. دختر خانم ها هم هر از گاهی در گفتگوی ما هم شرکت می کردند. این پسر جوان گاهی سخنانی می گفت که مختص جوانان رشد کرده دراین دوره است. بیشتر سخنانش بار ذهنی داشت تا بار عینی. اما زبانی داشت که می توانست مار را از سوراخ بیرون بکشد. ولی بر عکس، آن دو خانم پرمهر، کوله بارشان خالی از ادبیات نبود

No comments: