Saturday 29 March 2008

جدال ١٠

....دنباله
هوا کم کم تاریک می شد. دلم می خواست هر چه زودتر به شهر بر گردم و با چند نفر صاحب نظر این جربان را در میان بگذارم
هنگامی که خواستم برگردم رو به خر سیاه کردم و گفتم: ای خر سیاه؛ من دیگر نمی توانم با تو بیشتر ازاین چانه بزنم. من دارم برمیگردم شهر. به شما پیشنهاد می کنم که هر زودتر این دیوار را خراب کنید و ساکت و آرام بر گردید پیش صاحبتان. من هم قول می دهم که عرایض شما را به مقا مات کشوری و لشکری برسانم. و احیانا" اگر مقدور بود به بهبود وضع شما فکری بکنند. اگر غیر از این باشد، شما اخلال گر حساب می شوی و با اخلال گران هم طبق قانون رفتار می شود. دیگر خود دانی و خدایت
وقتی رسیدم خانه شام را خوردم و بعد تلفن را بر داشتم و گذارش را دادم و قول گرفتم که تا اطلاع ثانوی من هیچگونه عملی انجام نگیرد. بعد به چند نفر از زیرکان دین و دولت تلفن زدم و آنها را به یک جلسه فوری دعوت کردم
بعد از گفتگو های فراوان و صحبتهای ضد خری، تصمیم بر این شد که تا دیر نشده کلک قضیه را بکنیم. بعد از اتمام جلسه، چند چتول عرق به سلامتی امرای لشکری و کشوری زدیم. فردای آنروز......ادامه دارد

No comments: