Sunday 8 June 2008

در جدال ١٣

دنباله....
همه نگرانی من در این بود که مبادا امرا ارتش و شهربانی طبق قرار قبلی پیش بروند و تا من پیششان بر گردم دست به کاری بزنند
همه ش دعا می کردم که یکی از ارتشیان غیور دست به حمله بزند و دمار از روزگار خران دربیاورد و آنهارا تار و مار کند. اون خرسیاهی که من دیدم، معلوم بود که خر کارکشته ای بود. خری که بتواند یکشبه به چنین سازماندهی دست بزند بی شک چند شبه دولت تاسیس می کند. همش اینور و اونور می رفتم و خودم را می خوردم. در این فکر بودم که فرار کنم. ولی چه جوری؟ هر چه زودتر می بایست یکی از ما سه نفر خودش را به مقامات کشوری می رساند و گزارش را می داد. ولی فرار امکان پذیر نبود. برای ما سه نفر ده خر نگهبانی می دادند. معلوم بودجامعه پر از خر است
روز چهارم دیدم استری چموش.... ادامه دارد

No comments: