Tuesday 19 June 2007

آن یار و لحظه دیدار

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آ ید همی
ریگ آ موی و درشتی های او
زیر پایم پرنیان آید همی

دیدار دلدار نزدیک است. دیدار جانان نزدیک است. همش به او فکر می کنم . دلم می خواهد در جلو چشمانم هویدا بشه. به من نگاه کنه. ای کاش می دانست که من اسیر او شدم، آری او خود نمی داند که من اسیرش گشتم. آنکه به دل اسیرمش، در دل و جان می پذیرمش.

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویش اسیر کمند نظر شدم

آری هیچ بودم و با دیدن او همه ـ چیز شدم. اکسیر عشق او در مسم آمیخت و زر شدم. حالا می خوام دوباره ببینمش. نگاهش کنم، ساعتها. می خوام بوش کنم تا با عطر وجودش عروج کنم. آری می خواهم در او فنا بشم. او هفت کشور، هفت شهر و هفت عشق من است. او هفت ـ قبیله من است.
دل شیدای من در تب و تاب است هنور. در دلم غوغا است هنوز. وجودم سرشار از اشتیاق است. اشتیاق دیدن جان جانان. حالت غنچه ای را دارم که دارد شکوفا میشود. لحظه ها را می شمارم. آری ، آرزوی دیدار او خواب از چشمم ربوده است.

سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

اقرار می کنم هیچگاه قلب من نبوده اینگونه سرخ و دلم سرشار از مهر و دوستی. از هم اکنون می توانم حس کنم که رایحه دل انگیز گیسوانش به مشامم می رسد. وقتی زیارتش کردم ، دستهایش را به آرامی در دستم می گیرم و در پیش او می نشینم و از او مرادم را طلب می کنم. او را می بوسم ، چشم نرگسش را می بوسم. می گویم تو شمع شبستان منی. به او نزدیکتر می شوم تا گرمی نفسش گونه هایم را نوازش کند. آری لحظه دیدار نزدیک است. نسیم سحر بوی یار من دارد.
کشتی شکستگانیم ای با شرطه بر خیز
باشد که باز بینیم ، دیدار آشنا ر
ا

No comments: